هیسسسسسس..
حواس تنهایی ام را با خاطرات با تو بودن پرت کرده ام...
بگو کسی حرفی نزند...
بگذار لحظه ای آرام بگیرم...
منو حالا نوازش کن! که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن! همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت، اونقدر آرومم،که از مرگ هم نمیترسم
تنم سرده ولی انگار ،تو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو میبندی
واین قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه....
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید اینرا شنیده ای که زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال...
فروغ فرخزاد روحت شادباد...
حالا که من...
کــــوتاهيـــــــ زمــــان
را وقـــتی فــهمیـــــدم ،
کهــــــ در کـــــنارت بـــودم !
و طولانــــی بـــودن آنــــ را زمــــاني فــــهمـيــدم ،
کــــه در انتظـــــارت بــــودم !
حالا كـ ـ ـ ـهــ مــن دلتـــنگــم ، زمان ایــــستاده !
کجــآ؟
میگمــ خداحافظ
کهـ تو چشمــ تـَر کنی و بگـــی:
کجــآ؟ مگه دستــِ خودتهـ این اومدن و رفتن؟
کهـ سفت بغلمــ کنی و بــگی:
هیچ رفتــنی تو کار نیستــ...
همین جـآ " به دلتـــ اشاره کنی" جاتهـ تا همیشه!!
آخرِ سرش محکمــ بگی: شیر فهم شد؟؟
و مَن، دل ضعفهـ بگیرم از این همه
عاشقانهـ های ِ محکمت...
بگذار...
من فرزندی به دنیا نخواهم اورد!
بگذار منقرض شود نسل غمگین چشمانمان
نسل دل بستن های یواشکی
نسل خیس گونه هایمان
بگذار منقرض شود این دردهای سر به فلک کشیده مان
واین دلهای شکسته مان....
هَـميشه بـآيد کَسـي باشد...
هَـميشه بـآيد کَسـي باشد
کـــہ مــَعني سه نقطههاے انتهاے جملههايَتـــ را بفهمد
هَـميشه بـآيد کسـي باشد
تا بُغضهايتــ را قبل از لرزيدن چـآنهات بفهمد
بـآيد کسي باشد
کـــہ وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد
کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...
کسي بـآشد
کـــہ اگر بهانهگيـر شدے بفهمد
کسي بـآشد
کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن
بفهمد به توجّهش احتيآج داری
بفهمد کـــہ درد دارے
کـــہ زندگي درد دارد
بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ